کوکب نصیری هستم؛ متولد الیگودرز. مادرم دختر خاله شهید سرلک بود. 12 ساله بودم که با قدرتالله ازدواج کردم. او هم 24 ساله بود. شهید سرلک متولد 1323 از الیگودرز بود؛ مراسم عروسی ما هم خیلی ساده برگزار شد. شهید سرلک قبل از ازدواج با بنده، کارگر کارخانه سنگبری بود؛ بعد از ازدواج هم در کارخانه کفش بلا مشغول به کار شد. زندگی مشترک را در سال 1347 در محله خزانه آغاز کردیم؛ در ابتدا مستأجر بودیم و بعد از مدتی هم در علیآباد خانه خریدیم. حاصل این ازدواج یک دختر و یک پسر بود؛ در مجموع 10 سال زندگی مشترک داشتیم.
* شرطی که همسرم برای خرید تلویزیون گذاشت
قبل از انقلاب تلویزیون نداشتیم؛ برخی از مردم در خانههایشان تلویزیون داشتند؛ به شهید سرلک گفتم: «یک تلویزیون برای بچهها بگیر! حوصلهشان سر میرود» او گفت: «تا وقتی که نتوانم امام خمینی(رحمةالله علیه) را در تلویزیون ببینم، تلویزیون نمیگیرم». گفتم: «خب بچهها میخواهند کارتون نگاه کنند»، او گفت: «شرایط اکنون طوری نیست که تلویزیون در اختیار بچهها قرار بگیرد»؛ بعد از انقلاب تلویزیون خریدیم.
در دوران انقلاب، به همراه شهید سرلک در تظاهراتها شرکت میکردیم؛ وقتی هم که امام خمینی(رحمةالله علیه) در 12 بهمن به ایران بازگشتند، به همراه شهید سرلک و بچهها به بهشتزهرا(سلامالله علیها) رفتیم. در سال 58 وقتی امام (رحمةالله علیه) دستور تشکیل بسیج را دادند، شهید سرلک به عضویت بسیج درآمد. همسرم برای آموزش به پادگان امام حسین(علیهالسلام) رفت و سپس به جبهه کردستان اعزام شد. شهید سرلک به مدت سه ماه در درگیری کردستان با ضدانقلاب حضور داشت. از جزییات حضورش در آنجا به ما حرفی نمیزد.
همسر شهید قدرتالله سرلک
* نذر قربانی
در طول سه ماه که شهید سرلک در کردستان بود، نگران او بودم؛ نذر کردم که اگر به سلامت برگشت، گوسفند قربانی کنیم؛ قدرتالله از جبهه آمد؛ گفتم: «حالا که به سلامت برگشتی، میخواهم یک گوسفند بگیرم و قربانی کنم»، گفت: «برای من این کار را نکن»، وقتی اصرار کردم گفت: «به این شرط که تمام گوشت گوسفند را به فقرا بدهیم»؛ گوسفند قربانی کردیم و به فقرا دادیم.
* سوءظن به شهید که با شرمندگیام ختم شد
شهید سرلک دغدغه محرومان را داشت؛ هنگام خرید خوراک یا اسباب و اثاثیه منزل، از هر قلم دو عدد میگرفت؛ کنجکاو شدم که ببینم این وسیلهها را کجا میبرد؛ یک روز که شهید سرلک از منزل بیرون میرفت، او را تعقیب کردم؛ پشت در منزل کسی که نمیشناختم، رسیدیم؛ قدرتالله را صدا زدم و گفتم: «نکند غیر از من زن دیگری داری؟!» او گفت: «نه، خدا شاهد است؛ حالا که دنبالم آمدی تو را به جایی میبرم که خودت ببینی» وقتی وارد منزل آن خانواده شدیم، دیدم پدر خانواده به دلیل بیماری خانهنشین بود و چند فرزند داشتند. با دیدن وضعیت خانواده به قدرت گفتم: «به خاطر این سوءظن من را حلال کن، به خدا نمیدانستم تو چه کار میکنی».
* خوردن آبگوشت بدون نان
زندگی سادهای داشتیم؛ همسرم همان سادگی را بین محرومان و مستحقان تقسیم میکرد. یادم هست یک شب شام آبگوشت داشتیم، سرسفره بودیم که در زدند؛ رفتم و در را باز کردم؛ همسایهمان نان میخواست؛ قدرتالله نانی که سر سفره داشتیم را به همسایهمان داد و خودمان آبگوشت بدون نان خوردیم.
* خستگیناپذیر بود
شهید سرلک ساعت 5 صبح تا ساعت 7 بعدازظهر سرکار میرفت؛ وقتی هم برمیگشت خیلی خوش برخورد بود؛ او را خسته نمیدیدیم؛ گاهی شبها همسایهها و آشنایان که مشکل داشتند، در مسائل مختلف به او مراجعه میکردند؛ قدرتالله هر کاری از دستش برمیآمد انجام میداد، به ویژه در بحث ازدواج جوانان خیلی تلاش میکرد.
وسایلی که 30 سال همراه شهید بود
* النگو میگیرم شما عروسی نروید
شهید سرلک علاقه زیادی به امام (رحمةالله علیه) و یاران ایشان داشت؛ زمان شهادت شهید چمران مصادف با مراسم عروسی پسر داییام بود؛ سن کمی داشتم و متوجه خیلی مسائل نبودم. شهید سرلک میگفت: «هر کاری بخواهی برای تو انجام میدهم، اما عروسی پسر داییات نرو به احترام شهید چمران» من ناراحت شدم و گفتم: «همه فامیلها رفتهاند، من نروم؟!»، قدرت ادامه داد: «خانم بیا برویم خرید، برایت النگو بخرم، اما عروسی نرو». من عروسی رفتم اما شهید سرلک نیامد.
* شب عید هم در کنار ما نبود
یک وقتهای که همسرم در جبهه بود، شبها با دو فرزندم بودم و در منزل میترسیدم؛ این موضوع را با او مطرح کردم و گفت: «نترس، بچههای بسیج در این محله شبها مواظب منزل مردم هستند»؛ شبها قبل از خواب میرفتم و کوچه را نگاه میکردم، وقتی میدیدیم بسیجیها در کوچه مواظب هستند، با خیال راحت میخوابیدم.
در آخرین اعزام قبل از اینکه قدرتالله به جبهه برود، اصرار میکردم که نرود چون بچههای ما کوچک بودند، او گفت: «اگر ما نرویم پس چه کسی باید برود؟!» من هم ناراحت شدم و گفتم: «آخر بچههای تو کوچک هستند، من با اینها چه کار کنم؟» قدرت گفت: «خدای بچهها هم بزرگ است، باید عادت کنید به نبود من».
در آخرین دیدار یک جلد قرآن کریم، مسواک، مهر و جانماز، حوله، نبات، آجیل، نخ و سوزن، قیچی و ... را داخل کیف شهید سرلک گذاشتم. موقع خداحافظی به من گفت: «مراقب بچهها باش، برای آنها هم پدر باش و هم مادر» گفتم: «انشاءالله خودت برمیگردی، این حرفها را نزن» گفت: «برگشتن یا برنگشتن ما هم با خداست».
روز اعزام قدرتالله هوا سرد بود؛ برای بدرقهاش از خانه بیرون رفتم، او گفت: «شما نیایید هوا سرد است»، گفتم: «شما میخواهید این همه راه را در سرما بروید، آن وقت این چند قدم را نمیخواهی به ما سرما بخورد؟!» او را تا سر کوچه همراهی کردم تا سوار ماشین شد، خداحافظی کردیم و نمیدانستم این خداحافظی آخر است.
حدود 15 ـ 10 روز به عید نوروز مانده بود؛ با هم تماس تلفنی داشتیم، به او گفتم: «چه کار میکنی؟ میآیی؟ شب عید بچهها تنها هستند، بهانه میگیرند». او گفت: «اگر در این عملیات پیروز شدیم انشاءالله برمیگردم، اگر پیروز نشدیم که هر چه خدا بخواهد، همان میشود».
در منزل تلفن نداشتیم؛ روزهایی که شهید سرلک در جبهه بود، چند بار با تلفن منزل همسایهمان تماس میگیرد تا باهم صحبت کنیم، بنده یا بهشت زهرا(سلام الله علیها) بودم یا برای نماز جمعه به دانشگاه تهران رفته بودم. موقعی که میآمدم، همسایهمان میگفت: «کوکبخانم، شوهرت زنگ زده بود»؛ دیگر هیچ وقت موفق نشدیم باهم صحبت کنیم تا اینکه خبر شهادت همسرم را آوردند. او در 22 فروردین 1362 در منطقه «فکه» و در عملیات «والفجر یک» شهید شده بود.
یک ماه از قدرتالله بیخبر بودیم؛ تا اینکه وسایل او را به همراه نامه برگشتی بنده که روی آن با خودکار قرمز علامت زده بودند، برای ما آوردند؛ وقتی ساک را باز کردم، ساعت مچی، انگشتر و لباس بسیجیاش در آن بود. با دیدن علامت قرمز رنگ روی نامه، پیش خودم گفتم: «یعنی قدرتالله شهید شده است؟!».
پلاک شهید «قدرتالله سرلک»
* شهادت همسرم؛ آغاز انتظار
بعد از این جریان، هر کسی که در منزل را میزد، میگفتم حتماً قدرتالله برگشته است؛ یک روز دیدم در منزلمان به صدا درآمد؛ از طبقه دوم به سرعت خودم را پشت در رساندم؛ پرسیدم: «کیه؟» گفت: «در را باز کن» (با لهجه الیگودرزی) احساس کردم قدرتالله آمده است. بعد دیدم برادر شوهرم است؛ به او گفتم: «من فکر کردم قدرت آمده!» برادر شوهرم گفت: «قدرت شهید شده است، دیگر او را نمیببینید»؛ گفتم «این حرفها چیست؟ انشاءالله او اسیر شده و برمیگردد». گاهی اوقات فکر میکردیم که قدرتالله حافظهاش را از دست داده است و در جایی که ما نمیدانیم زندگی میکند.
سراغ همسرم را از همرزمان و دوستان میگرفتم؛ یکی از همرزمان شهید سرلک میگفت: «در منطقه شرایط طوری شد که عراقیها پیشروی میکردند، در این حمله دیدیم که پیکر یک رزمنده روی زمین افتاده، چون اندام درشتی داشت، در ابتدا فکر کردیم، عراقی است بعد که صورتش را برگرداندیم، دیدیم که سرلک است. توان نداشتیم که پیکر او را به عقب برگردانیم و همان جا در فکه ماند»؛ برای اینکه دلم آرام بگیرد، با کاروان راهیان نور به فکه میرفتم.
در این سالها وقتی بچهها سراغ پدرشان را میگرفتند، خیلی ناراحت میشدم و به آنها میگفتم: «بابا، رفته پیش خدا»، آنها میگفتند: «میشود ما را هم پیش خدا ببرد؟!» میگفتم بالاخره بابا برمیگردد. یک وقتهایی دلم میسوخت که همسرم حتی مزار ندارد که به او سر بزنیم و درد دل کنیم.
مهر و جا نماز شهید «قدرتالله سرلک»
* بالاخره بابای بچهها آمد
در طول این سالها وقتی شهدای گمنام را میآوردند به استقبالشان میرفتم و میگفتم شاید قدرتالله هم بین این شهدا باشد. در گلزار شهدا سر مزار شهدای گمنام میرفتم و میگفتم شاید قدرتالله یکی از همین شهدای گمنام باشد. خلاصه گمشدهام را در بین شهدای گمنام جستجو میکردم. همین اواخر تصمیم گرفتم به بنیاد شهید بروم تا یک قبر خالی برای شهید سرلک بگیرم که خدا را شکر، بابای بچهها آمد.
گفتوگو از فاطمه ملکی
انتهای پیام/م
نظرات شما عزیزان: